سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نا مردی

 

   

سلام

 

 

امروز می خوام براتون یه قصه بگم. یه قصه از یه عشق شایدم یه دیونه بازی

یکی بود یکی نبود زیره گنبد کبود هیچ کس نبود

یه پسره خیلی خوب و مهربونی بود. اما این پسر مهربون یه ضربهی بزرگ از یه دختر می خوره .نمی دونم می خواست اونو فراموش کنه یا یه عشق دیگه داشته باشه پس با یه دختره دیگه رابطه بر قرار کرد به دختره حرفای قشنگ میزد خیلی قشنگ . به دختره می گفت عشق مقدسه و آخره عشق رسیدن دوتا ادمه و خیلی چیزای دیگه .گفت یه بار تو یه عشق شکست خورده نمی خواد بازم شکست خورده باشه دختره حرفاشو قبول میکرد به غیر از اینکه از نظره دختره ازدواج پایانه عشق بود .اما پسره  انقدر گفت تا دختره قبول کرد که نظرش اشتباه . بد دختره میگه منم از عشق میترسم میترسم تو هم یه روز تنهام بزاری . اما پسره گفت من مثل بقیه نیستم .ساعت ها و روز ها گذشتن تا یه روز پسره به دختره میگه من دوستت دارم نترس و دلتو به من بده گفت دلتو می ذارم تو دلم تا اگه دقرار باشه دلت بشکنه اول ماله من بشکنه .دختره کم کم عاشقه پسره شد . دختره با بعضی از کار هایه پسره فکر میکرد عشقش یک طرفه هست هر دفه که از پسره می پرسید دوسش داره یانه پسره قسم می خورد .دل دختره هم اروم می شد

روزای خوب و بد پشت سره هم اومدن و رفتن .هر چی بیشتر میگذشت دختره بیشتر عاشق می شد . دختره پسره رو خیلی اذیت میکرد خیلی زیاد شایدم دختره خیلی بدی بود . اگه یه بار پسره یه اشتباه کوچیک یا یه شوخی میکرد فوری ناراحت می شد و تا 1یا 2 هفته شایدم یه ماه قهر می کرد . یه بار پسره به شوخی گفت تو خیلی خوبی اگه یکی بهتر از من پیدا کردی برو با اون . دختره واسه این حرف نارحت شد . یکم حق داشت. آخه خیلی پسر رو دوست داشت . دیگه بعده اون جواب تلفون پسره رو نداد کارش شده بود گریه .از خدام می خواست کمکش کنه یه حسی بهش میگفت این حرفا یعنی دوستش نداره . شایدم درست حدس زده بود .شب و روزش شده بود اشک ریختن و غصه خوردن .چند بار می خوست جوابه تلفنای پسره رو بده اما نتونست . پسره خیلی زنگ زد خودشو کوچیک کرد غرورشو شکست اما دختره جواب نداد. پسره هم بده یه ماه خسته شد و دیگه خبری ازش نشد دختره هم که یه حدسایی زده بود با این کاره پسره مطمئن تر شد . یه روز دختره دلش واسه پسره تنگ میشه شماره  می گیره اما بد غرور لعنتیش نمزاره حرف بزنه و قطع میکنه .پسره می فهمه دختره زنگ زده و سریع به پسره زنگ می زنه دختره با عصبانیت جواب میده و قطع می کنه . دختره پیشه خودش فکر میکنه پسره از اینکه هون کم اورده خوشحال بوده و تصمیم میگیره دیگه از این کارا نکنه .دو ماه از قهرشون میگزره . که یه روز هر دو با هم میان تو یاهو پسره از دختره می پرسه چرا اما دختره جواب نمیده و فقط گریه میکنه تمام تنش میلرزید اما انقدر پسره میگه تا دختره جواب میده و دوباره اشتی میکنن . پسره میگه می خواد بیاد تا دختره رو ببینه . دختره خیلی خوشحال میشه اما از شانسه بدش مجبور میشه با مادرش به مسافرت بره یه دوایه کوچیک میشه دختره وقتی میرسه به پسره زنگ میزنه که دوست پسره میگه اون سر جلسه هست دختره فکر میکنه شاید پسره نمی خواد با هاش هرف بزنه . بعد که برمی گرده با خوشحالی میره تو یاهو. فکر میکرد کلی براش پیغام گذاشته اما خیلی زود دلش میشکنه . فردای اون روز به پسره زنگ میزنه اما تا صدای پسره رو میشنوه تمام تنش میلرزه و اشک از چشماش سرازیر میشه و گوشی رو می زاره پسره همون موقع میاد تو یاهو و میگه چرا حرف نزدی مثل ادم . غرور دختره باعث شد بگه بینه ما همچی تمام . پسره هم که انگار منتظر همن بود خدا حافظی کرد . فردای اون روز دختره مثل سگ از حرفاش پشیمون میشه . میاد و از پسره عذر خواهی می کنه اما پسره جواب نمیده . بعده چند دقیقه میگه حال میده جواب ندادن . دختره میفهمه که داره انتقام میگیره .یه چند روزی میگزره دختره با خودش عهد می بنده دیگه اسمی ازش نیاره ام نمی دونست قدرت

عشق خیلی بیشتره یه مدت تحمل کرد دوباره واسه پسره پیغام گذاشت که حاضره جوابه کاراشو بده فقط کافیه بگه هنوزم دوسش ذاره که جوابی نیومد چند بار هم به پسره زنگ میزنه انقدر که یه بار خانوادهی پسره دختره رو تحقیر کردن اون موقع دختره قسم خورد دیگه زنگ نزنه کارش شده بود دعا کردن و اشک ریختن از خدا می خواست بمیره یا عشقش برگرده اما انگار خدا هم فراموشش کرده بود

هر دفه که دختره سعی می کرد فراموشش کنه یه چیز دوباره همه چی رو به حالت قبل بر می گشت یه بار وقتی اسمشو دید دوباره برگشت به حال اولش شورو کرد به گریه تصمیم گرفت دوباره زنگ بزنه بعد با گریه وقتی پسره جواب سلام نمیده میگه جواب سلام واجبه که پسره قطع میکنه .دختره کامل بهم میریزه انقدر عصبی میشه که تصمیم میگیره خودکوشی کنه که خوشبختانه یا بد بختانه یه دوست نمی زاره و از هون میخاد بازم تلاش کنه تا فراموشش کنه. اما بازم نم تونه دوباره پیغام میزاره که پشیمونه برگرده بگه چرا همه چی خراب شده

دختره از امام موسی بن جعفر می خواد تا جوابشو بگیره که ای کاش نمی خواست

دختره از کاراش پشیمون شده بود و با خدا عهد کرده بود اگه برگرده دیگه ناراحتش نمی کنه دیگه با بد ترین کارم قهر نمکنه . پسره جوابشو داد گفت بین من و تو هیچ عشقی نبوده همون طور که گفتی عشقو گدایی نمی کنن متاسفم که باید این طوری می گفتم اما خواستم راحت فراموشم کنی امیدوارم منو درک کنی و ببخشی من از عشق قبلم شکست خورده بودم و فقت نیهز داشتم با یکی دردو دل کنم اما نامردی روزگار و اشتباه من باعث شد ضربه بخوری تو دختر خوبی هستی میدونم نامردی کردم اما نفهمیدم چیکار میکنم خواهش میکنم دیگه زنگ نزن من تو اون موقییت نیز به یه هم صحبت داشتم و.....................

حالا اون دختر نتونسته هنوزم فراموشش کنه اما تونسته از ته قلب اونو ببخشه می دونم هروقت برگرده اون دختر بازم همین قدر دوسش داره

 

نظر یادتون نره